با سلام و تبریک سال جدید به همه دوستان و خوانندگان درستان، بالاخره توفیقی ایجاد شد تا این بلاگ را به روز رسانی کنیم. 

چهار پوستر از سبک زندگی شهید ابراهیم هادی در ابعاد A3 آماده شده اند که در ادامه تقدیم می شود. باشد که مورد رضایت خداوند و امام عصر عجل الله قرار گیرد. 

متن پوسترها، بخشی از خاطراتی هستند که در کتاب سلام بر ابراهیم نقل شده است. به همین علت قبلا از دست اندرکاران کتاب محبوب "سلام بر ابراهیم" تشکر می کنم که این خاطرات را برایمان گردآوری کرده اند. 


دریافت تصویر بالا در ابعاد و کیفیت اصلی
حجم: 701 کیلوبایت

ابعاد: A3

حجم: 670 کیلوبایت

دریافت تصویر بالا در ابعاد و کیفیت اصلی
حجم: 1.17 مگابایت

دریافت تصویر بالا در ابعاد و کیفیت اصلی
حجم: 731 کیلوبایت


هرگونه استفاده از تصاویر فوق و بازنشر آن ها که به منظور نشر فرهنگ و عقاید اسلامی و در راه رضای خدا باشد، موجب رضایت ما و خشنودی خدای متعال است ان شاء الله 


+ متن کامل پوسترهای فوق به ترتیب: 

1-با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابراهیم چی شده؟؟ اول جواب نمی داد. با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم، اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد! (منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 1)

 

2-از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب‌تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی می‌پوشید به محل کار می‌آمد. محل کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف می‌زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟ گفت:: نه، چیز مهمی نیست، اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم.

کمی سکوت کرد: به آرامی گفت: «چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی‌کنم!»

رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: خنده داره؟ گفتم: داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده؟! بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم کردم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده؟ لبخندی زدم و گفتم: شک نکن!

روز بعد ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با مو‌های تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهر‌های ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. (منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 1)


3-اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: “سید، ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی؟”  گفتم:”نه، همینطور جلوی خونه افتاده”، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: “تا عصر بر می‌گردونم”. 

عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: “کجا می‌خواستی بری؟” گفت: “هیچی، مسافرکشی می‌کردم”. 

با خنده گفتم: “شوخی می‌کنی ؟” گفت: “نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم”.

می‌خواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:”اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم”. 
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمی‌شناختم. وقتی درِ خونه‌ای می‌رفت و وسائل رو تحویل می‌داد و می‌گفت: “ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!”
ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمی‌کرد. بعد‌ها فهمیدم خانه‌هائی که رفتیم منزل چند تا از بچه‌های رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی می‌کرد. (منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 1)

4-یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه‌های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیرمستقیم آن‌ها را نصیحت کرد.

ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می‌خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می‌کنی؟

ابراهیم گفت: منزل نمی‌روم، من می‌ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می‌خواهی برو.

بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید. بعد گفت: دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می‌آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار کنند.

بعد با خوشحالی گفت: این طوری هم نمازم قضا نمی‌شه، هم نماز صبح رو به جماعت می‌خوانم. ابراهیم به راحتی همانجا خوابید. 

برایم عجیب بود. نمی‌فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می‌دهد. او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می‌رفت.

سال‌ها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با قضیه نماز صبح، بارها مرا به فکر فرو می‌برد. ما هر شب ساعت‌ها برای تماشای فیلم و فوتبال و ... مقابل تلویزیون می‌نشستیم، بی‌آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم. بعد ادعای پیروی از راه و رسم شهدا را هم داریم!

بعدها در جایی خواندم: شخصی به نزد امام صادق (ع) آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده‌ام. چه کنم؟ حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد، خدا می‌بخشد. آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و به حضرت بیان کرد که چه گناهی مرتکب شده.

گناهش بسیار بزرگ بود، اما امام صادق (ع) در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟! (منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 2)